آب از آب تكان نخوردن: حادثه اي رخ ندادن, رخ ندادن جنجال و هياهويي كه احتمال بروز آن كم و بيش مسلم بوده است
آب از لب و لوچه كسي راه افتادن: شيفته و فريفته شدن, به نهايت طمع افتادن آب خوش از گلوي كسي پايين
نرفتن: با سختي و مشقت بسيار گذراندن
آب زير پوست كسي دويدن: پس از بيماري و لاغري اندكي چاق شدن
آب شدن و به زمين رفتن: گم شدن و ناپديد شدنم از ميان رفتن و نابود شدن
آب كسي با كسي در يك جوي نرفتن: با هم نساختن, هم سليقه و همفكر نبودن
آب ها از آسياب افتادن: فرونشستن هياهويي كه به دنبال حادثه اي برخاسته باشد. از ياد رفتن ماجرايي كه در زمان خود جنجالي ايجاد كرده باشد
از آب در آمدن : نتيجه دادن, واقع شدن, حاصل شدن
خود را به آب و آتش زدن : به هر وسيله سخت و پر خطر متوسل شدن, براي رسيدن به مقصود خود را به مخاطره افكندن, هر خطري را استقبال كردن
آبگاه: مثانه
آب و تاب: تكلف, پيرايه, لفت و لعاب
با آب و تاب : با شرح و تفصيل
آب و جارو: رفت و روب و آب پاشي
آبروريزي: رسوايي, افتضاح
آبروريزي بارآوردن: باعث رسوايي شدن, افتضاح بارآوردن
آخر سر: بار آخر, نوبت نهايي, سرانجام, آخر كار
آذين بستن: زينت كردن دكان ها و بازارها در روزهاي جشن و شادماني
آرزو به دلي: آرزويي كه برآوردنش به هيچ وجه مقدور نيست
آروغ زدن: صدايي مخصوص كه اغلب پس از نوشيدن مشروبات يا غذاي زياد از دهان خارج مي شود و از لحاظ اصول معاشرت نوعي بي نزاكتي به حساب مي آيد
آسمان غرمبه: رعد, صداي رعد, آسمان غرش,آسمان غره
آس و پاس: در نهايت فقر و تهي دستي بودن
آسياب: محلي كه در آن گندم را آرد مي كنند
آش براي كسي پختن: براي كسي توطئه ترتيب دادن, براي اذيت و تنبيه كسي تصميمي گرفتن و تداركي ديدن
آشپزباشي: رييس آشپزها
آشنايي ندادن: در حضور آشنايي خود را به بيگانگي زدن
آش و لاش: متلاشي, له و لورده, زخم و جراحت بزرگ
خود را آفتابي كردن : خود را نشان دادن
آفتاب زردي: غروب آفتاب, هنگامي كه آفتاب در افق به رنگ زرد در مي آيد
آه از نهاد كسي برآمدن: غايت تأسف و تحسر دست دادن
آه در بساط نداشتن: بي چاره و بي نوا بودن
آه نداشتن كه با ناله سودا كردن: سخت بي چيز و تهي دست بودن
آيين بندي: آذين شهر, شهرآراي
اته پته كنان: با لكنت حرف زدن
اجاق كسي خاموش شدن: بي فرزند شدن, بلا عقب ماندن
اجاق كسي كور بودن: فرزند نداشتن, نازا بودن, عقيم بودن
اجاق كور: آن كه فرزند ندارد, بلا عقب
اجق وجق: چيزي رنگارنگ, به رنگ هاي بسيار تند و زننده. لباسي كه هر جزء آن به رنگي ديگر است و تركيبي ناهماهنگ و زننده ايجاد كرده است
اجل معلق: مرگ ناگهاني
احدالناس: كسي, احدي, فردي
ادعا كردن: مدعي بودن
ارزيدن: ارزش داشتن
از(عز) و جز: التماس و گريه و زاري
از و جز افتادن ـ به: با نهايت درماندگي و لابه و زاري و رحم طلب كردن
اژدها: ماري افسانه اي و عظيم كه آتش از دهان خود بيرون مي داده است
اسم و رسم: نام و مقام, شهرت و اعتبار
اشتباه درآمدن ـ از: به خطاي خود پي بردن
اشرفي: سكه طلايي كه سابقاً در ايران رواج داشته
اشك شوق: گريه شادي
اصل كاري: قسمت عمده كار, آن كار يا آن كس كه در مرحله اول اهميت قرار دارد
اصل مطلب: مقصود اصلي
اطلس: پرنيان, پارچه ابريشمي
افاده: تكبر, تكبر فروشي
افاده آمدن / افاده فروختن: كبر ورزيدن, تفرعن
افتان و خيزان: آهسته و به حالت افتادن و برخاستن راه رفتن
افسون: سحر, جادو
افلاس: ناداري, تنگدستي
افلاس افتادن ـ به: به ناداري دچار شدن, به تنگدستي گرفتار آمدن
اقبال: بخت, طالع
الا: مگر, به جز
الا و بلا: به خدا كه اين است و غير از اين نيست
الا و للا: الا و بلا
التماس: درخواست تضرع آميز
القصه: قصه كوتاه, سخن كوتاه
الك: غربال
النگو: دستبند, حلقه اي از فلزات گران بها كه زنان براي زينت خود به مچ دست هاشان مي كنند
امان راه را بريدن: بخش عمده راه را طي كردن
امان كسي را بريدن: كسي را مستأصل كردن, درمانده كردن
به امان خدا گذاشتن : چيزي را رها كردن و آن را به اميد خدا و به دست روزگار سپردن
امان بودن ـ در: در پناه بودن
امرار معاش: گذراندن زندگي از طريق كسب و كاري
امر و نهي: فرمودن و باز داشتن كسي را از كاري
امن و امان: ايمن و محفوظ
انبان: كيسه اي بزرگ از پوست دباغي شده گوسفند
انداختن: قطع اعضاي بدن
اِنس: مردم, آدميان
انگار: مثل اينكه, خيال كن, فرض كن
انگشت به دهن ماندن: متحير شدن
انيس و مونس: همدم و يار
اوقات تلخي: عصبانيت, ترش رويي, عبوسي
اولاد: فرزندان, فرزند
اول و آخر: سرانجام, عاقبت, به هر حال
اهل: مقيم, ساكن, باشنده
اهم و اوهوم: سر و صدايي كه كسي براي اعلان حضور خود ايجاد مي كند
ايلخي بان: محافظ و نگهدارنده رمه اسب
اين ور آن ور: اين طرف آن طرف, اين سو آن سو
بابا قوري: نوعي كوري كه چشم آماسيده و به رنگ چشم مرده در مي آيد, كسي كه تخم چشم او برآمده و نفرت انگيز است و آن را شوم مي دانند
باب دندان: چيزي كه مناسب حال و باب طبع باشد, مطابق ميل, دلچسب
باجي: كلمه اي است براي خطاب به زن ناشناس
بر باد رفتن : از دست رفتن, تلف شدن, نيست و نابود شدن
به باد (فنا) دادن : هدر دادن, حرام كردن
به باد كتك گرفتن: يكريز كتك زدن
بارآوردن: سبب شدن, ايجاد كردن, نتيجه دادن
بار انداختن: توقف كردن, ماندن, اقامت گزيدن
بار خود را زمين گذاشتن: وضع حمل كردن, زاييدن
بار سفر بستن: تدارك سفر ديدن
بار گذاشتن: گذاشتن ديگ محتوي مواد غذايي بر روي اجاق
بار و بنديل: اسباب و بساطي كه اشخاص با خود مي برند
زير بار نرفتن : قانع نشدن, نپذيرفتن
باري از دوش كسي برداشتن: از زحمت و رنج كسي كاستن, از مشقت كسي كم كردن
بارو: ديوار قلعه, حصار, باره
باز: پرنده اي شكاري و تند پرواز كه چنگال هاي قوي و منقار مخروطي كوتاهي دارد
بالا: قد, قامت
بال بال زدن: از درد يا بي قراري به پيچ و تاب افتادن
باي بسم الله: اول هر چيز, ابتداي امر
بپا: به هوش باش, متوجه باش, مواظب باش
بخت: اقبال, شانس
بخت برگشته: تيره روز, سياه بخت
به بخت خود پشت پا زدن : فرصت مناسب و توفيق آميزي را از دست دادن, از خوشبختي مسلمي چشم پوشيدن
بخيه زدن: كوك زدن, دوختن
بد به دل راه ندادن: خيال بد نكردن, به ترديد دچار نشدن
بد تركيب: زشت
بد جنس: بد ذات, بد طينت, بد نهاد
بد چشم: مردي كه به زنان نامحرم به نظر شهوت نگاه كند
بد زبان: بد دهن, دشنام دهنده, بد سخن
بد قلق: بد ادا, بد عادت, بهانه گير, بد سلوك
بدك: نه چندان بد
بد و بي راه: حرف هاي زشت. ناسزا, سخنان نامربوط و ركيك
بد هيبت: زشت, بد قيافه و زمخت
بربر نگاه كردن: خيره نگريستن
بر بيابان: وسط اين بيابان بي آب و علف، جايي که کسي يافت نشود
بر: سينه
برملا: آشكار
برملا كردن: آشكار كردن, فاش كردن
بر و بيابان: دشت و صحرا
برو بيا: رفت و آمد, دم و دستگاه
برو بيا راه انداختن: آمد و شد بسيار راه انداختن و پذيرايي كردن
بر و رو: چهره خوبي داشتن, قد و قامت
بروز دادن: اسرار فاش كردن, سري را آشكار كردن, لو دادن
بر وفق مراد: مطابق ميل.
بزك دوزك: بيان آرايش زنان با لحن شوخي.
بزك كردن: آرايش كردن زنان.
بزن و بشكن: هياهو و شلوغي حاصل از شادي و طرب.
بزن و بكوب: ساز و آواز و رقص در مجلس بزم.
بساط چيزي را راه انداختن / پهن كردن: وسايل آن را مهيا كردن.
بساط راه انداختن / در آوردن: الم شنگه راه انداختن, رسوايي و مرافعه به بار آوردن.
بسم الله: جمله اي است كه هنگام تعارف به كار مي رود و گاه معني بفرماييد و ميل كنيد مي دهد.
بشكن زدن: برآوردن صدايي آهنگ دار از ميان انگشتان دست به قصد شادي.
بشور:بشوي.
بغ كردن: اخم كردن و ترش رو نشستن, عبوس شدن.
بغ كرده: عبوس, روي در هم كرده, خشمگين.
بغل: كنار, پهلو.
بغل زدن: كسي يا چيزي را در آغوش گرفتن, بغل گرفتن.
بكوب: با شتاب, تند.
بگو مگو: جر و بحث, مشاجره.
بگو مگو كردن: جرو بحث كردن, مشاجره كردن.
بلد: راهنما, كسي كه به عنوان شناسنده راه با كسي يا عده اي همراه مي شود, بلد چي.
بلد بودن: دانا و عالم بودن, وارد بودن, آگاه بودن.
بلند بالا: قد بلند, بلند قامت.
بله بران: قول و قرارهاي قبل از عروسي بين خانواده هاي عروس و داماد.
بنا: قرار.
بنا را به اين گذاشتن كه: چيزي را معيار قرار دادن.
بنا كردن به: شروع كردن به.
بند آمدن: متوقف شدن ريزش يا جريان مايعات.
بند انداختن: برچيدن موي صورت زنان با نخ تابيده.
در بند چيزي بودن : به فكر چيزي بودن.
بندانداز: زني كه با بند موي صورت زنان را در مي آورد, سلماني زن.
بو بردن: حدس زدن, تخمين كردن, از قراين امري آن را فهميدن.
بوسيدن و كنار گذاشتن: ترك گفتن و رها كردن عادت يا كاري را.
به جهنم: خوب شد كه چنين شد, به درك.
به كلي: تماماً.
به محض: به مجرد, همان وقت كه.
به هم زدن: به دست آوردن, تهيه كردن. باطل كردن.
به هواي: به سوداي, به آرزوي.
بي برو برگرد: قطعاً, بي چون و چرا, بدون ترديد.
بي تاب شدن: بي قرار شدن, بي طاقت شدن.
بي حساب و كتاب: خارج از اندازه, بسيار زياد.
بيخ: تنگ.
بيخ خِـر: بيخ گلو.
بي خودي: بي علت, بي سبب.
بي خيال: بي فكر, غافل, لاقيد, فردي كه به چگونگي امور اهميت نمي دهد.
بي خيال بودن: اهميت ندادن, نگران نبودن.
بي خيالي زدن ـ خود را به: خود را به لاقيدي زدن, نسبت به چيزي اهميت ندادن.
بي درد سر: بدون زحمت.
بي دل و دماغ: تنگ خلق, ملول, افسرده.
بيرون زدن: يك مرتبه از خانه يا جايي درآمدن.
بي سر و پا: فرومايه, پست.
بي عرضه: آدم ناقابل و بي مصرف, كسي كه كارها را با بي لياقتي انجام دهد.
بي غل و غش: بي حيله, بي مكر و فريب.
بيق بيق بودن: خنگ بودن, به تمام معنا احمق بودن.
بي گدار به آب زدن: ناسنجيده به كاري اقدام كردن, به كاري كه حساب سود و زيان يا پيروزي و شكستش نامعلوم است پرداختن, بي احتياطي كردن.
بي مايه فطير است: بدون مايه و سرمايه كار انجام نمي شود.
بي وارث: آنكه خويشاوندي ندارد كه پس از مرگش از او ارث ببرد.
بي هوا: ناگهان: ناغافل, غفلتاً.
بي هيچ چون و چرا: بدون هيچ گونه عذر و بهانه اي.
پا درآوردن ـ از: كشتن, سخت مانده و از كار افتادن.
پا افتادن ـ از: سخت درمانده و خسته شدن. مردن. به زمين افتادن.
پاي كسي افتادن ـ به (دست) و: با عجز و التماس تقاضا كردن.
پا نگه داشتن: تأمل كردن, صبر كردن.
پاورچين پاورچين راه رفتن: آرام و بي صدا راه رفتن.
پاي كسي راه نگرفتن: تمايل يا جرئت كاري را نداشتن.
پاي خود بند بودن / شدن ـ روي: به خود متكي بودن, بي اتكا به اين و آن زندگي كردن.
پاپاسي: مبلغ ناچيز مانند غاز و دينار, پشيز.
پاپوش درست كردن / دوختن ـ براي كسي: او را به زحمت و زيان و خسارتي دچار كردن, براي او مانع ايجاد كردن.
پا تختي: مهماني روز بعد از عروسي.
پاشنه كفش را وركشيدن: آماده انجام دادن كاري شدن.
پاك: به كلي, يك سره, يكباره.
پت و پهن: داراي پهاني بيش از حد, خارج از تناسب و بي قواره.
پته كسي را روي آب ريختن: راز كسي را فاش كردن, كسي را رسوا كردن.
پچ پچ كردن: در گوشي حرف زدن, نجوا كردن.
پخ: صدايي كه براي ترساندن ناگهاني كسي در مي آورند.
پخمه: بي عرضه, ترسو, خجالتي.
پرت كردن: چيزي را به ضرب و يا قوت افكندن, دور انداختن.
پرت و پلا گفتن: حرف هاي چرند و بي ربط زدن, مزخرف گفتن.
پر: دامن و كناره هر چيز.
پر درآوردن: در غايت خوشي و سبك بالي و بي خيالي بودن.
پرده بيرون آمدن ـ از: آشكار شدن.
پرسان پرسان: با پرسيدن از كسان بسيار جايي را پيدا كردن.
پرس و جو كردن: پرسيدن, خبر گرفتن.
پرسه زدن: تفرج كردن, تفريح كردن.
پر و پخش: پراكنده.
پستو: صندوقخانه و فضاي كوچك در عقب اتاق يا ساختمان.
پس زدن: دور كردن, كنار زدن.
پشت اندر پشت: پشت به پشت.
پشت به پشت: نسل بعد از نسل.
پشت چشم نازك كردن: ناز و افاده كردن و كبر و غرور داشتن.
پف كردن: ورم كردن بر اثر بيماري يا زياد خوابيدن.
پق: اسم صوت براي خنده ناگهاني.
پكر شدن: حالت گيجي پيدا كردن, كسل و عصباني شدن.
پك زدن: يك نفس فرو بردن و بيرون دادن دود سيگار و نظاير آن.
پك و پوز: کسي که سر و وضع خوبي داشته باشد.
پلاس بودن: جايي را پاتوق خود قرار دادن, در جايي مدت متمادي ماندن.
پلكيدن: افتان و خيزان يا با ضعف و سستي رفتن, آهسته و آرام رفتن, ول گشتن, بي مقصود زندگي كردن.
پوز: دهان, پيرامون دهان چهارپايان.
پوزه: پوز
پوف كردن: دميدن به منظور خنك كردن غذا يا چاي يا خاموش كردن شعله كبريت و نظاير آن.
پول سياه: پولي كه از نيكل و مس سكه زنند, پول خرد.
پولك: فلس, زينت هاي دايره اي شكل و پر زرق و برقي كه زنان با آن جامه را تزيين مي كنند.
پول و پله: پول, وجه نقد.
پي: دنبال, عقب, پشت.
پيش دستي كردن: سبقت گرفتن از ديگري در انجام كار.
پيشكش كردن: تقديم كردن كوچكتر به بزرگتر هديه اي را.
پيشگاه: صحن سراي و خانه, فضاي جلو عمارت.
پيله ور: خرده فروش, دوره گرد؛ كسي كه دارو و اجناس عطاري و سوزن و ابريشم و مهره و مانند آن به خانه ها گرداند و فروشد.
تاراق و توروق: صدايي كه از به هم خوردن دو چيز ايجاد شود و باعث ناراحتي گردد.
تار و مار: پراكنده, پريشان, متفرق.
تازگي ها: اخيراً, به تازگي, جديداً.
تازه: پس از اين همه, اكنون, حالا.
تازه وارد: كسي كه تازه ورود كرده باشد و به تازگي آمده باشد.
تاق و توق: صداي به هم خوردن دو چيز به هم.
تپل مپل: چاق و فربه, معمولاً به بچه هاي فربه و سالم گفته مي شود.
تپيدن: بي قراري كردن.
تخت: راحت, آسوده.
تخم چشم: مردمك چشم, سياهي چشم.
تخم و تركه: نسل و اولاد (تحقير آميز).
تدبير كردن: چاره جويي كردن, پايان كاري را نگريستن.
ترتيب دادن: مرتب كردن, هر چيزي را در جاي و مقام خود نهادن و نظم دادن.
ترتيب كاري را دادن: مقدمات انجام آن را فراهم كردن.
تردستي: شعبده يا قسمتي از آن, چشم بندي. جلدي, چابكي.
ترس زبان كسي بند آمدن ـ از: از ترس توان حرف زدن را از دست دادن.
ترس بر ـ داشتن: به ترس دچار شدن.
ترس به دل كسي افتادن: از چيزي ترسيدن.
ترس توي دل كسي افتادن: ترسيدن, نگران و مضطرب شدن.
ترش كردن: عصباني شدن.
ترشيده: دختري كه در خانه مانده و سن و سالش بالا رفته و كسي او را به زني نگرفته است.
تركه: شاخه بلند و باريك و نرم.
تركيدن: شكاف برداشتن.
ترگل ورگل: زيبا و آراسته.
ترگل ورگل كردن: تميز كردن, زيبا و آراسته كردن.
تر و تازه: تميز, شاداب.
تر و خشك كردن: كودك يا بيماري را پرستاري كردن.
تر و فرز: چابك.
تشر: پرخاش, عتاب, سرزنش توأم با خشم و فرياد.
تصديق كردن: به درستي چيزي اقرار كردن.
تعريف كردن: بيان كردن, شرح دادن.
تقدير: سونوشت, قسمت, فرمان خدا.
تقلا كردن: براي انجام كاري تلاش و كوشش بسيار كردن.
تك پا: زماني كوتاه.
تكليف خود ـ را روشن كردن: وضع خود را مشخص كردن, موقعيت خود را معلوم كردن.
تك و تا: جوش و خروش.
تك و تا نينداختن ـ خود را از: به شكست و خطاي خود اعتراف نكردن, آخرين كوشش خود را به كار گرفتن, از رو نرفتن.
تك و تنها: تنها, يكه و تنها.
تلافي كردن: جبران كردن.
تله: دام.
تله افتادن ـ به: گير افتادن, به دام افتادن.
تلف شدن: از بين رفتن.
تلنگ ـ در رفتن: باد صدا دار خارج كردن, صداي مشكوك درآوردن.
تمام و كمال: كامل, به تمامي.
تنابنده: انسان, آدم, تنها بنده.
تنبان: زير جامه, ازار.
تن دادن: قبول كردن, پذيرفتن.
تندخو: بد خلق, خشمگين.
تندي: به سرعت, بلافاصله.
تنگ: نزديك, هنگامه.
تنگ آمدن ـ به: به ستوه آمدن, ملول گشتن, درمانده شدن, خسته شدن.
تن و توش: تاب و توان, اندام و هيكل.
تنوره كشيدن: در حال چرخيدن به هوا پريدن, عملي است كه در قصه هاي عاميانه به ديوها نسبت داده مي شود.
توبره: كيسه اي كه مسافران و شكارچيان لوازم كار و توشه خود را در آن گذارند.
توپ و تشر: تهديد و عتاب.
توپ و تشر زدن: سخنان درشت و سخت به كسي گفتن.
توپ و تله: داد و فرياد, عتاب, هارت و پورت.
توپيدن: سرزنش كردن با تندي.
ته: قعر, زير.
ته كشيدن: تمام شدن, به پايان آمدن, سپري شدن.
ته مانده: آنچه پس از خوردن باقي بماند.
ته و تو: كنه كار و حقيقت امري.
ته و توي چيزي يا قضيه اي با خبر شدن / سر درآوردن ـ از: از كنه قضيه اي آگاه شدن.
ته و توي چيزي را درآوردن: از رموز آن با خبر شدن.
تير كردن: تحريك كردن و به كار واداشتن.
تير كسي به سنگ خوردن: تلاش او به نتيجه نرسيدن, موفق نشدن.
تيكه تيكه: تكه تكه, پاره پاره.
ثروت خود را به پاي كسي ريختن: ثروت خود را خرج ديگري كردن.
جا تر است و بچه نيست: كنايه است از گم شدن چيزي يا فرار كردن كسي.
جا در رفتن ـ از: عصباني شدن, خشمگين شدن.
جا به جا: فوري, بي درنگ.
جا خالي كردن: خود را كنار كشيدن.
جا خوردن: يكه خوردن, از شنيدن يا ديدن امري غير منتظر تعجب كردن.
جا خوش كردن: اقامت كردن در جايي كه معمولاً نبايد زياد ماند.
جا كن كردن: كسي يا چيزي را از جايي به جاي ديگر بردن, غلتاندن.
جادو و جنبل: جادو و دعا گرفتن و پناه بردن به قواي موهوم ماوراي طبيعي براي قضاي حاجات.
جارچي: ندا دهنده, كسي كه مردم را آواز دهد يا امري را به آنان ابلاغ كند يا خبري دهد.
جار زدن: سر و صدا راه انداختن, مطلبي را با صداي بلند به اطلاع ديگران رساندن.
جار و جنجال: داد و فرياد, هو و جنجال.
جا زدن: كسي را به جاي ديگري معرفي كردن, قالب كردن.
جان خود سير شدن ـ از: از زنده ماندن بيزار شدن.
جان و دل كار كردن ـ از: با علاقه بسيار كار كردن.
جان آمدن ـ به: به ستوه آمدن, مستأصل و بي طاقت شدن.
جان كسي افتادن ـ به: آزردن, كتك زدن.
جان به در بردن: از مهلكه گريختن, از خطر حتمي جستن.
جان به سر شدن: سخت مضطرب و نگران شدن, بي قرار شدن, به حال مرگ افتادن.
جان به لب رسيدن: تمام شدن طاقت و صبر, به ستوه آمدن.
جان كسي را به لب آوردن: سخت آزار رساندن, كسي را در انتظاري طولاني و كشنده گذاشتن.
جان كسي را گرفتن: او را كشتن.
جان كندن: رنج بسيار تحمل كردن, تلاش و تقلا كردن, به سختي بسيار كاري را انجام دادن.
جبار: قاهر, مسلط.
جدا جدا: جداگانه, يك به يك, يكي يكي.
جرگه: گروه, زمره.
جرواجر خوردن: پاره شدن شديد, دريده شدن.
جر و بحث: مجادله سخت در گفتار.
جز و وز: صداي سوختن اشيا و يا ناله اشخاص.
جستن: يافتن, پيدا كردن.
جفت زدن: با دو پا از جايي پريدن.
جفنگ گفتن: ياوه گفتن, سخنان لغو و بي پايه گفتن, ياوه سرايي.
جک و جانور: جانوران موذي.
جگردار: با دل و جرئت, نترس.
جلاد: آنكه مأمور شكنجه يا كشتن محكومان است.
جل: پوششي كه روي اسب و الاغ مي اندازند.
جلدي: بي درنگ, به چالاكي, فوراً.
جلز و ولز: سوز و گداز, سوز و بريز, جز و لابه.
جل و جهاز: اسباب و لوازم عروس.
جلودار: آنكه سواره يا پياده جلو مركب ارباب حركت مي كند, پيشرو.
جم خوردن: تكان خوردن, حركت مختصر كردن, براي انجام كاري آماده شدن.
جمع و جور: محدود و منظم و مرتب.
جمع و جور كردن: منظم كردن و مرتب ساختن وسايل زندگي.
جم و جور: جمع و جور.
جنباندن: حركت دادن, تكان خوردن.
جنب خوردن: تكان خوردن, از جا برخاستن, آماده اقدام و عمل شدن.
جنبنده: هر جاندار متحرك.
جن: موجودي متوهم و غير مرئي, پري.
جواب رد دادن: پاسخ منفي دادن, پاسخ نامساعد دادن.
جوال: ظرفي بزرگ و كيسه مانند كه از پشم بافته مي سازند.
جور: نوع, گونه, قسم.
جور بودن: هماهنگ بودن.
جور كردن: تهيه كردن, آماده كردن.
جوش و جلا: تقلا و تكاپو, حرص و جوش.
جوش و جلا افتادن ـ از: از تقلا و تكاپو افتادن و آرام گرفتن.
جيغ و ويغ: داد و فرياد.
جيك در نيامدن: كمترين اعتراضي نكردن, صدا به مخالفت يا اعتراض بر نياوردن.
جيك زدن: اعتراض كردن, صدا درآوردن.
چارسوق: چهار راه ميان بازار, چهار سوق, چهار سوك.
چارطاق: هر دو لنگه در به طور كامل باز بودن, چهار طاق.
چارقد: روسري بزرگ و چهارگوشي كه زنان به سر كنند.
چاروادار: كسي كه حيوانات باركش را مي راند يا با آن ها باربري كند, چهارپادارنده.
چاسان فاسان: شلوار گشاد و بلند و كف دار زنانه كه آن را بر روي شليته و تنبان مي پوشيدند و داراي ليفه و بندي بود كه در زير شكم بسته مي شد.
چاق و چله: سرحال, سردماغ, فربه, سالم و شاداب.
چاك زدن ـ به: فرار كردن, جيم شدن, خود را از مهلكه بيرون بردن.
چال كردن: دفن كردن, به خاك سپردن.
چپاندن: چيزي را به زور و فشار ميان چيز ديگر جادادن.
چپيدن: به زور جاگرفتن, با فشار وارد كردن به ديگران جايي را اشغال كردن.
چرا: بلي, آري.
چرا: چريدن, عمل حيوانات چرنده در چراگاه.
چراغ موشي: هر نوع چراغ كوچك و بدون شيشه اي كه فقط از يك مخزن نفت و يك فتيله ساخته شده است و اندك نوري دارد.
چرب زباني: چاپلوسي, تملق, شيرين زباني.
چريدن: غالب شدن كسي بر ديگري, چيره شدن بر, فزوني يافتن بر.
چرت بردن: حالت خواب بر كسي غالب شدن.
چرت: خوابي كوتاه و اندك.
چرت زدن: گرفتار غلبه خواب شدن.
چرخ زدن: چرخيدن. گشتن براي تفريح و تماشا.
چرخ زندگي را گرداندن: نيازهاي روزمره را برآوردن.
چزاندن: آزردن, به گفتار يا به كردار به ديگري آزار رساندن.
چسبيدن به كار: پي كاري را با جديت گرفتن.
چشم ـ به (روي): تعارفي است كه هنگام اطاعت از حرفي يا دستوري گفته مي شود.
چشم كار كردن ـ تا (آنجا كه): تا دور دست, تا جايي كه مي توان ديد.
چشم از دنيا بستن: مردن, درگذشتن.
چشم انداختن: سرسري نگاه كردن.
چشم بر چيزي افتادن: واقع شدن نگاه بر آن, ديدن كسي يا چيزي را.
چشم به راه: كسي كه در انتظار ورود مسافر يا مهمان عزيزي باشد.
چشم به راه كسي بودن: منتظر بودن, نگران بودن.
چشم چشم را نديدن: سخت تاريك بودن.
چشم ديدن كسي را نداشتن: به نهايت حسود بودن, تاب ديدن توفيق و خوشي كسي را نداشتن.
چشم زدن: چشم زخم رساندن, كسي يا چيزي را از اثر چشم بد آسيب رساندن.
چشم غره رفتن: نگاه خشم آلود كردن, تهديد كردن با نگاه.
چشم و ابرو نشان دادن: دلبري كردن, عشوه آمدن, كرشمه ريختن.
چشم ها چهارتا شدن: دقت بيش از اندازه و يا تعجب شديد كردن.
چشم هم گذاشتن: چشم را بستن.
چشمه: قسم, نوع.
چفت كردن: در را با زنجير بستن, محكم كردن و سفت كردن در.
چفت و بست دهان را محكم كردن: رازي را نزد خود نگه داشتن, رازي را حفظ كردن.
چلاق: انسان يا چهارپايي كه دست يا پاي او شكسته يا كج باشد.
چل : ساده لوح, كم عقل.
چله بزرگ: چهل روز از فصل زمستان كه اول آن هفتم دي ماه و آخر آن شانزدهم بهمن ماه است. در نزد عوام كنايه اي است از سرماي سخت.
چله تابستان: چهل روز از تابستان كه اول آن پنجم تير و آخر آن يازدهم امرداد ماه است. در نزد عوام كنايه اي است از گرماي زياد.
چله زمستان: چله بزرگ.
چماق: گرز, عمود, چوبدست سر گره دار.
چم و خم: راه و روش, فوت و فن, آداب و رسوم.
چموش: سركش, عاصي.
چندر غاز: پشيز, مبلغ ناچيز.
چنگ آوردن ـ به: به دست آوردن.
چنگ كسي افتادن ـ به: به دام كسي گرفتار شدن, اسير كسي شدن.
چنگ كسي درآوردن ـ چيزي را از: با نيرنگ چيزي را كه به ديگري تعلق دارد تصاحب كردن.
چنگ انداختن: چنگ زدن.
چون و چرا: عذر و بهانه.
چونه: گلوله اي از هر نوع خمير.
چونه زدن: تقاضاي قيمت کم کردن، پرداختن قيمت کمتر نسبت به قيمت اصلي.
چهار دست و پا راه رفتن: راه رفتن كودكاني كه هنوز نمي توانند ايستاده راه بروند.
چهار ستون بدن: اسكلت بندي, استخوان بندي.
چهار ميخ كشيدن ـ به: نوعي شكنجه كه چهار دست و پاي كسي را به چهار ميخ بندند و شكنجه اش كنند.
چهار نعل: به سرعت, به تاخت و با عجله.
چيده: گل يا ميوه از درخت كنده شده.
چيز دار: صاحب ثروت, متمول.
چيز فهم: تند ذهن و با شعور, شخص مبادي آداب و صاحب كمال.
حال كسي دل سوزاندن ـ به: به حال و روز او غصه خوردن.
حال كسي جا آمدن: بازگشتن به حال طبيعي, به هوش آمدن.
حال نداشتن: بي حال بودن, مريض بودن.
حال و احوال كردن: سلام و احوالپرسي مختصري ميان دو كس.
حال و روز خود را نفهميدن: از فشار گرفتاري موقعيت خود را فراموش كردن.
حالا حالاها: كنايه است از مدت دراز.
حالا نه و كي: كنايه از اغتنام فرصت مناسب و از دست ندادن آن است.
حاضر به يراق: حاضر يراق.
حاضر يراق: حاضر و آماده, كسي كه براي انجام كاري كاملاً آماده باشد.
حتم داشتن: مطمئن بودن, اطمينان داشتن.
حجله: اتاق آراسته, حجره زينت كرده براي عروس و داماد.
حرامي: دزد, راهزن.
حرف كشيدن ـ از كسي: با زرنگي يا تهديد و آزار كسي را به سخن گفتن واداشتن, كسي را به سخن گفتن وادار كردن.
حرف درآوردن ـ به: از كسي حرف كشيدن.
حرف خود زدن ـ زير: سخن خود را انكار كردن.
حرف به گوش كسي خواندن: براي ترغيب و قانع كردن كسي به انجام كاري با او بسيار صحبت كردن.
حرف توي دهن كسي گذاشتن: خواست خود را توسط ديگري ابراز داشتن بي آنكه گوينده از كم و كيف آن آگاه باشد.
حرف خود را به ديگري قبولاندن: كسي را با خواست و نظر خود همراه كردن.
حرف نداشتن: مخالف نبودن.
حرفي به ميان نياوردن: مسكوت نگه داشتن, سخن نگفتن.
حرف بي ربط: سخن بي معني, حرف مفت.
حرف نرم: سخن ملايم و دلجويانه.
حساب بردن: ترسيدن, پرواداشتن, از كسي با ترس آميخته به احترام اطاعت كردن.
حساب دست كسي بودن: متوجه موضوع بودن, جوانب كار را در نظر داشتن.
حساب كردن: خوب و بد چيزي را سنجيدن.
حساب كردن ـ روي كسي يا چيزي: به كسي يا چيزي اميدوار بودن, به كسي يا چيزي اعتماد داشتن.
حساب كسي با كرام الكاتبين بودن: گرفتار وضعي شدن كه فقط خدا مي تواند آدم را نجات دهد.
حساب كسي را رسيدن: تنبه كردن.
حساب كسي را كفت دستش گذاشتن: از كسي انتقام گرفتن, تلافي كردن.
حساب و كتاب: رسيدگي به بستانكاري ها و بدهكاري ها.
حساب و كتاب كسي را روشن كردن: طلب يا بدهي كسي را معلوم كردن.
حسابي: كامل, كاملاً.
حظ كردن: لذت بردن, كيف كردن.
حق چيزهاي نشفته ـ به: اين اصطلاح پس از شنيدن حرف هاي عجيب و غريب به زبان جاري مي شود و حاكي از تعجب بسيار است.
حق كسي را كف دستش گذاشتن: سزاي كسي را دادن, جلو كسي درآمدن, آنچه سزاوار كسي است به او رساندن.
حق الله: اوامر خدا.
حق الناس: حق و حقوق مردم.
حقه زدن: فريب دادن, گول زدن.
حقه سوار كردن: حقه زدن.
حقه كسي نگرفتن: موفق به فريب كسي نشدن.
حقه باز: تردست, شعبده باز. كنايه اي است براي آدم زرنگ و دغلكار.
حلال كردن: از تقصير كسي گذشتن يا دين او را بخشيدن.
حلقه به گوش: مطيع, فرمانبردار.
حمال: باربر.
حمامي: گرمابه دار.
حناي كسي رنگ نداشتن: اعتباري نداشتن, فاقد نفوذ كلام بودن.
حواس پرت: پريشان خاطر, پريشان حواس.
حواس پرتي: پريشان خاطري.
حواس كسي پرت شدن: به علت پريشاني از موضوع سخن دور افتادن.
حوصله كسي سر رفتن: بي تاب و تحمل شدن, خسته و ملول شدن.
حيص بيص: گير و دار, مخمصه.
حيف: واژه اي است براي نشان دادن تحسر و تأسف, دريغا, افسوس.
حيف شدن: حرام شدن, نفله شدن, چيزي را به مصرف مناسب و عاقلانه نرساندن.
حيله به كار زدن: كسي را به تدبير فريفتن و او را خام كردن و به مقصود خود رسيدن.
حي و حاضر: زنده و سر حال, زنده و آماده.
خاتون: بانو, كدبانو, خانم.
خاطر كسي را خواستن: به كسي عشق و محبت داشتن.
خاطر جمع شدن: اطمينان پيدا كردن, آسوده شدن.
خاطر خواه: عاشق, محب, مورد علاقه, مطابق ميل.
خاطر خواهي: عشق, علاقه, محبت.
خاك سپردن ـ به: دفن كردن.
خاك سياه نشاندن ـ به: كسي را به ذلت و بدبختي انداختن, بدبخت و بي چاره كردن.
خاك افتادن ـ جلو كسي به: به كسي التماس كردن, با عجز و لابه از كسي چيزي خواستن.
خاك بر سر ريختن / كردن: چاره جويي كردن, فكر چاره افتادن.
خاك بر سر شدن: گرفتار مصيبت يا اندوه و ملالي شدن, داغ ديدن, پست شدن, از قدر و اعتبار افتادن.
خاك بر سر: بدبخت, تو سري خور.
خاك و خل: خلك و گرد و غبار.
خاكستر نشين: بدبخت, ذليل, سيه روز.
خاله زا: خاله زاده.
خالي كردن: دزديدن, زدن و بردن.
خانه تكاني: تميز كردن خانه و وسايل آن به طور اساسي كه معمولاً سالي يك بار و پيش از عيد نوروز انجام مي شود.
خانه خراب: بدبخت, بي چيز.
خانه بخت: مجازاً به معني خانه شوهر.
خبر را آوردن: خبر مرگ كسي را آوردن, مردن.
ختنه سوران: مراسم شادي و سروري كه در هنگام ختنه كردن نوزاد برپا مي كنند.
خجالت آب شدن ـ از: نهايت خجلت زدگي به اعتبار آنكه شرمساري باعث عرق نشستن بر پيشاني مي شود.
خجالت زده: شرم زده, شرمسار, شرمگين.
خدا خواستن ـ از: آرزومند, مشتاق, علاقه مند.
خدا خدا كردن: به خدا پناه بردن, خدا را خواندن براي برآوردن حاجتي.
خدا را بنده نبودن: نهايت كج خلقي و خود خواهي, عصيان و كفران.
خدمت كسي مرخص شدن ـ از: با اجازه از حضور او بيرون آمدن.
خر شيطان پياده شدن ـ از: دست از لجاجت برداشتن.
خر از پل گذشتن: گره كارش باز شدن و از گرفتاري فراغت يافتن.
خراط: آنكه چوب تراشد و از چوب اشيايي سازد, چوب تراش.
خرت و پرت: خرده ريز, اثاثه مختلف و كم بها.
خر تو خر: بي نظمي, هرج و مرج, جايي كه در آنجا هر كس هر كار دلش خواست بكند.
خرجي: پولي كه براي معاش دهند, پولي كه شوهر براي مخارج زندگي به زن خود مي دهد.
خرخره: حلق, حلقوم.
خرد و خاكشير: بسيار خسته, كوفته, له.
خرد و خمير: صفت چيزي است كه ريز ريز و ذره ذره شده باشد. مجازاً در مورد انسان به معني خستگي شديد و كوفتگي بيش از حد به كار مي رود.
خرد و خمير شدن: له شدن, كوفته شدن, بسيار خسته شدن.
خر كردن: فريفتن.
خر مست: سياه مست, مست مست.
خرناس: صداي خرخر آدم خوابيده.
خرناس كسي بلند بودن: كنايه اي است از در خواب عميق بودن.
خر و پف: صدايي كه به هنگام خواب از دهان شخص به علت تنفس از راه دهان خارج مي شود.
خر و پف كسي بلند شدن: به خواب عميق رفتن.
خروس بي محل: وقت نشناس, آنكه بي موقع حرف مي زند يا بي موقع كاري مي كند.
خستگي در كردن: استراحت كردن و ماندگي را از خود دور كردن.
خشت نشاندن ـ سر: زاياندن.
خشك زدن: مات و مبهوت ماندن.
خشك و خالي: صفت چيزي است كه بخواهند آن را محقر و مختصر و ناچيز جلوه دهند.
خش و خش: صدايي مانند صداي خورد شدن برگ هاي خشك.
خفت: سبك مايگي, خواري.
خل و چل : ساده لوح, كم عقل.
خلاص شدن: راحت شدن.
خلق: عادت, خوي.
خم به ابرو نياوردن: رنج يا مشقتي را در كمال شهامت و قدرت تحمل كردن.
خندق: گودالي كه گرد حصار و قلعه و لشگرگاه كنند تا مانع عبور دشمن و سيل گردد.
خنده زدن ـ زير: خنديدن.
خنگ بازي: دست به كارهاي ابلهانه زدن, كارهاي احمقانه كردن.
خنگ بازي درآوردن: كارهاي احمقانه كردن.
خواب پريدن ـ از: بيدار شدن ناگهاني.
خواب زدن ـ خود را به: تظاهر به خواب بودن كردن.
خواهي نخواهي: به هر حال, به ترديد, حتماً.
خود آمدن ـ به: متوجه شدن, درك كردن, هشيار شدن.
خورجين: كيسه اي كه معمولاً از پشم تابيده ساخته مي شود و داراي دو جيب است.
خورد كسي دادن ـ به: به زور به كسي غذا يا چيزي خوراندن.
خوش بر و بالا: خوش بدن, خوش تركيب.
خوشحالي در پوست نگنجيدن ـ از: بسيار خوشحال بودن, از شادي روي پاي خود بند نبودن, سر از پا نشناختن.
خوش خط و خال: خوش نقش و قشنگ.
خوش و بش: خوش آمد گفتن و احوالپرسي و چاق سلامتي گرم و گيرا با كسي كردن.
خون خون را خوردن: عصباني شدن و چيزي نگفتن, خشمگين شدن و دم در كشيدن.
خون كسي به جوش آمدن: به اوج خشم و عصبانيت رسيدن.
خون خود غوطه خوردن ـ در: كشته شدن.
خيال كسي تخت بودن: آسوده خاطر بودن.
خيال كسي را راحت كردن: موجب اطمينان خاطر كسي شدن.
خير چيزي گذشتن ـ از: از آن صرف نظر كردن.
خيره خيره نگاه كردن: با گستاخي نگاه كردن.
خيز برداشتن: جستن, آماده حمله شدن و به سوي كسي يا چيزي حمله كردن.
خيس خالي شدن: كاملاً خيس شدن.